نفس مامان ،محمدرهامنفس مامان ،محمدرهام، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

محمدرهام هستی مامان وبابا

گلی در گلستان

یکشنبه1391/07/02 شب گذشته خونه پدرجونم خوابیدیم وصبح بعد از بیدارشدنمون دایی تصمیم گرفت برامون یه برنامه گردش ترتیب بده وپیشنهاد بسیار خوبش با استقبال مامان مواجه شد وحاضر شدیم وسرراه رفتیم دنبال یایا(اسم جدیدخاله سارا )وچهارتایی روانه بازارگل شدیم.   ای بابا مامان از تو ماشین عکس گرفتن روشروع کردی.عجب پشتکار قوی ای داره این مامان من در پروژه عکاسی از من خب رسیدیم!!!!!! فکرکنم بهتره ازهمینجا شروع کنم فکرکنم منم مثل مامانم کاکتوس دوست دارم،اینو از حالت چشمام میشه حدس زد مامانم از اینا هم دوست داره ولی فکر کنم من نه!!!!!!!!!!! اینجا هم درحال تلفظ هی...
9 مهر 1391

جریانات من در عروسی

1391/06/30پنجشنبه در روزهای پایانی شهریور ماه به عروسی پسرخاله بابایی (آقایوسف)دعوت شدیم ومن توی اون عروسی برای اولین بار گریه وشیون سر ندادم ونشون دادم که دیگه واسه خودم آقایی شدم.   اولش کمی توی بغل مامان نشستم وبعد که با محیط آشنا شدم رفتم سراغ بدو بدو وبازی با بچه ها وکلی خندیدم وبهم خوش گذشت. با هدیه وامیر مهدی دنبال بازی میکردیم  .حتی اگه بچه ها خسته میشدن ودقایقی میایستادن من سرشون جیغ میزدم وبه ماراتن دعوتشون میکردم. البته ناگفته نماند که مامانمم نقش مهمی داشت وهمش درحال دویدن دنبال من بود. اینجا دارم دامن هدیه رو میکشم تا بیاد باهم بدوییم. اتاق عقد تنها جایی بود که از حضورمن ...
6 مهر 1391

ماجراهای من واُتــــــــــــــــوس

      1391/06/29 من وبابایی رفته بودیم گردش تا از غروب آخرین روزهای تابستانیمون لذت ببریم که این شد حاصلش: یک اتوبوس خوشگل وزیبا   من عاشق ماشینم وبه همه ماشینهای سواری با تشدید وغلیظ میگم: ماششششششششش وبه همه ماشینهای بزرگ اعم از اتوبوس ومینی بوس وکامیون وتریلی وجرثقیل میگم: اُتــــــــــــــــــــــــــــــوس امروزم بابایی که از سرکار اومد وبا هجوم نوای بییــــــــــــــــم،بییــــــــــــــــــــــم ِمن مواجه شد و در برابر زور وجبر ِمن تسلیم شد وراهی خیابون شدیم ووقتی برگشتیم خونه پدرجون اینا همه منو با یار شفیق تازه واردم دیدن وبهم تبریک گفتن.بلـــــ...
6 مهر 1391

درس عشق ورزیدن به همنوع

پسرگلم سلام امیدوارم همیشه خوب وتندرست باشی ماه من. الان که داری این مطلب میخونی نمیدونم چندسالته ولی مطمئنم حال امروز منو میفهمی اینو از هوش وعاطفه سرشاری که توی این سنِ کم ازت میبینم  میتونم تشخیص بدم. ماه من توی روزگاری که از همه میشنوم مهربونی ومحبت مرده،آدمهایی کنارم هستن که توی عشق ورزیدن بی بدیلن،آدمهایی که فقط ازم توقع ندارن،آدمهایی که منتظر نیستن تا از من بهشون عشقی برسه وبعد چند صدم اونو اونم از روی وظیفه واجبار بهم پس بدن. آگاه باش نفسم که همیشه وهمه جا توی تمام فراز ونشیبهای زندگی هم هستن کسایی که داشتنشون برای خیلیییییییییییی ها رویا وآرزو شدهوتو باید قدر اونا رو بدونی. عشق اهورایی من ،شخصیت نیک وق...
29 شهريور 1391

دومین قرار دوستانه ی من و فرشته های بهمن 89

سلام من روزسه شنبه 1391/06/21همراه مامانم به یک قرار دوستانه دیگه رفتیم وجاتون خالی خیلییییییییییی هم بهمون خوش گذشت. البته من این سری کمی اذیت کردم وعلتشم این بود که من طبق روال همه پارک رفتنهام میخواستم برم پیاده روی ودو انجام بدم که مامانی مانعم شد ومنم کلافه شدم وهمه اسباب بازیهای دوستامو گرفتم واگه میخواستنشون جیغ میزدم ومیگفتم :نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه که این عمل من خیلی با عث تعجب مامانی شده بود غافل از اینکه عمل من عکس العمل قرنطینه ای بود که خودش برام درنظر گرفته بود والان هردو مون از رفتار اون روزمون پشیمونیم.   من یه همچین پسری هستم: فعال وپرجنب وجوش که اصلا"دوست ندارم وق...
26 شهريور 1391

سفرنامه ای از مشهد تا شمال

سلام وهزاران دورود ووقت بخیر     ممنون از حضور پراز لطف ومهرتون به دلیل طولانی بودن این پست شما را به ادامه مطلب دعوت مینماییم. بفرماییــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد             1391/06/07 با یاد ونام خدای مهربون راهی مشهد مقدس ودیار یار شدیم .من چند ماه پیش برای اولین بار رفته بودم پابوس امام رضا ولی این اولین باره که همراه آقایون(سری پیش فقط خانوما بودن ومن وامیرحسین) وبا ماشین به زیارت ضامن آهو میرم .تا به تجربیات سفرهام افزوده بشه .اینجا شهرگرمسارِکه ما توی یک پارک نشستیم وصبحانه نوش جان کردیم . اینجا جوجو شدم ...
22 شهريور 1391

اینجاکجاست؟ایناکه درآغوشم میکشن کی هستن؟چقدربعضی صداها برام آَشناست!!!

.. به نام دوست که هرچه دارم از اوست ساعت 16.40یه روز سرد زمستونی خدای مهربون یکی از فرشته هاشوبه سمانه وعلیرضا هدیه دادومحفل خونشون رو گرم ودل خودشون واطرافیانشون روشاد کرد. ..........اون فرشته من بودم......... امروز15بهمن 1389ومن ومامان ازساعت11اومدیم بیمارستان اقبال میگن مامانی حالش بدشده وزمان تولدمن نزدیکه بازم اون صدای آشنا رومی شنیدم که میگفت پسرگلم لحظه موعود داره فرامیرسه امروز قراره همدیگه رو ببینیم وای چقدرواسه لحظه ای که میخوام درآغوش بگیرمت لحظه شماری میکنم. پسرقشنگم فقط تالحظه ای که متولد میشی مواظب خودت باش بعدش خودم جونمو فدات میکنم. فکرکنم مامانم وقتی این صحبتاروباهام میکرد حالش اصلا خوب نب...
2 شهريور 1391