ماجراهای من واُتــــــــــــــــوس
1391/06/29
من وبابایی رفته بودیم گردش تا از غروب آخرین روزهای تابستانیمون لذت ببریم که این شد حاصلش:
یک اتوبوس خوشگل وزیبا
من عاشق ماشینم وبه همه ماشینهای سواری با تشدید وغلیظ میگم:
ماششششششششش
وبه همه ماشینهای بزرگ اعم از اتوبوس ومینی بوس وکامیون وتریلی وجرثقیل میگم:
اُتــــــــــــــــــــــــــــــوس
امروزم بابایی که از سرکار اومد وبا هجوم نوای بییــــــــــــــــم،بییــــــــــــــــــــــم ِمن مواجه شد و در برابر زور وجبر ِمن تسلیم شد وراهی خیابون شدیم ووقتی برگشتیم خونه پدرجون اینا همه منو با یار شفیق تازه واردم دیدن وبهم تبریک گفتن.بلـــــــــــــــــــــه بابایی برام اتوبوس خریده بود.ممنونم باباعلیرضا
خلاصه من دیگه هیچ کسی رو تحویل نگرفتم وهمش سرم به ماشینم گرم بود واگه کسی از نزدیکی اتوبوسم رد میشد من از ترس اینکه برش داره فریاد میزدم:نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
تا شب موقع خواب رسید ومامانی به هیچ نحوی نتونست اتوبوس رو ازم جدا کنه ومن واتوبوس در آغوش هم لالا کردیم.
مامانی داشت برای بابام با خنده تعریف میکردکه:
حتی وقتی دقایقی از به خواب رفتن محمدرهامم گذشت واتوبوس رو به آهستگی از بین انگشتهای ناز حلقه شده اش در آوردم .از خواب پرید وسراسیمه نشست وگفت:اتــــــــــــــــــوس
آخه مامانی من از دست شما چیکارکنم؟؟؟؟؟؟؟
اولش که با گرفتن اتوبوس اذیتم کردی حالاهم که با نور فلاش کورم کردی!!!!آخه عکس برای چی این موقع شب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ماماجووووووووو نمیذاری بخوابیم؟؟؟؟؟؟من واتوبوس خسته هستیم