سفرنامه ای از مشهد تا شمال
سلام وهزاران دورود ووقت بخیر
ممنون از حضور پراز لطف ومهرتون به دلیل طولانی بودن این پست شما را به ادامه مطلب دعوت مینماییم.
بفرماییــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
1391/06/07
با یاد ونام خدای مهربون راهی مشهد مقدس ودیار یار شدیم .من چند ماه پیش برای اولین بار رفته بودم پابوس امام رضا ولی این اولین باره که همراه آقایون(سری پیش فقط خانوما بودن ومن وامیرحسین) وبا ماشین به زیارت ضامن آهو میرم .تا به تجربیات سفرهام افزوده بشه .اینجا شهرگرمسارِکه ما توی یک پارک نشستیم وصبحانه نوش جان کردیم .
اینجا جوجو شدم
بعدش توی ماشین همش به مامی جونم لم میدادم وشاهانه به خیابونها وجاده ها نگاه میکردم تا اینکه حوصله ام سر رفت ورفتم سراغ درهای ماشین تا بازشون کنم وبپرم پایین ووقتی مامان ومامی جون مانعم شدن فریاد زدم بییــــــــــــــــــــــــــــــــــــم وهمه زدن زیر خنده ومامان سمانه با خنده میگفت مامان داریم میریم دیگه،چطوری باید بریم تا شما راضی بشی ومن همچنان فریاد میزدم بییـــــــــم.
مامان سمانه میگه خداروشکرمحمدرهام که اکثر اوقات خواب بودی وگرنه کنترل یه بچه نوپا توی ماشین اونم برای ساعات طولانی واقعا"کار پیچیده ایه.
برای ناهارهم رسیدیم به شهرسبز وخوش آب وهوای شاهرود وتوی پارک وفضای سبز بسیار زیبایی که اطراف میدان آزادی بود اقامت کردیم واستراحت کردیم وکلی خندیدیم.
یه آقایی که با موتور نانهای خونگی میفروخت اومد نزدیک ما وهی تبلیغ نونهاشو میکرد وما سخت مشغول بودیم واصلا"حواسمون به این بنده خدا نبود .من ومامان که با جاسیخی وسیخها درگیر بودیم من میخواستم سیخ بازی کنم ومامان شدیدا"مقاومت میکرد.مامی جونم هم داشت جوجه ها رو سیخ میزد.آقایون هم مشغول رو به راه کردن منقل بودن وخاله سارا هم داشت بساط ناهار رو محیا میکرد که ناگهان مرد نون فروش داد زد :خانوم جوجه ای ..........خانوم جوجــــــــــــــــــــــــــــه ای با شمام ومامی که پشتش به آقا ی نون فروش بود متوجه نشد تا اینکه خانواده ای که نزدیک ما نشسته بودن به مامی گفتن خانوم جوجه ای اون آقا با شماس وما همه با هم با شنیدن لفظ آقای فروشنده که روی همسایه هامون هم بسیار تاثیر گذار بود زدیم زیر خنده ومامی بنده خدا به خانوم جوجه ای معروف شد.
حوالی غروب رسیدیم سبزوار وتصمیم گرفتیم شب رو توی این شهر سپری کنیم.مامانم عاشق این تیپ مسافرته که اگه برنامه ریزی سفر در اختیارش باشه توی همه شهرها وبازاراشون واماکن دیدینیشون یه دوری میزنه وبا این سبک مورد علاقه اش یک ماهی طول میکشه تا از تهران یه مشهد برسیم.
خلاصه وقتی پدرجونم برای هماهنگی محل اقامتمون از ماشین پیاده شد من پریدم نشستم پشت فرمون وخیلی جدی اول دنده رو جازدم وبعدشم فرمون رو میزون کردم وضبطم روشن کردم وحرکتتتتتتت .
ومامان ومامی جون وبابا با تعجب به من خیره شده بودن وخلاصه تمام فیلمی که از پدرجونم درحین رانندگی گرفته بودم رو اجرا کردم وتا مامان سمانه دوربین به دست شد فیگورم رو تغییر دادم واز این خاطره بسیار زیبایی که در دقایقی خلق کردم هیچ عکسی ندارم.
1391/06/08
اینجا یه روستایی بود بعد از گرمسار که اسمش یادم نیست وما اینجا در جوار این جوی آب صبحانه میل کردیم.
من ومامانم برای اولین بار اینجا چوپان خانوم دیدیم که گوسفنداشون رو برده بودن چرا.
اگه گفتین چرا من بی حوصله ام؟داشتم با یه چوب کوچولو میزدم توی آب این جویبار کوچولو که ناگهان پام سر خورد وافتادم توی آب.وبا وجود اینکه هم هوا وهم آب خنک بودن اصلا"ناراحت نبودم که مامی جونم شیرجه زد ومن ونجات داد ومن ناراحت شدم .شانس آوردیم مامان سمانه صحنه سقوطم رو ندید وگرنه برسر زنان میپرید توی آب.
وبالاخره رسیدیم مشهد ودلی از عزای استراحت در آوردیم.
نخندید ،خب اینم یه مدلشه دیگه.
متاسفانه به دلیل اینکه اجازه بردن دوربین به حرم رو نداشتیم وما بعد از هر جایی که میرفتیم قصد زیارت داشتیم با خودمون دوربین نمیبردیم وعکس چندانی نداریم.
من وقتی متوجه شدم که همزمان با ما هلنا اینا هم رسیدن مشهد خیلی خوشحال شدم وقرار شد که فردا مردها با هم برن سرزمین آبی ایرانیان وما هم به همراهی پدرجون فداکارم بریم مراکز تجاری برای خرید.
1391/06/10
مقبره نادر شاه افشار
حکایت الماس کوه نور
وسایل شخصی نادرشاه
من عاشق دوپهاش شدم(توپهاش)همه سایزی دوپ داشته ومیتونسته همزمان با چند نفر بازی کنه.خوش به حالش
من وتوپ نادرشاه که به نظرمن اصلا"هم شبیه توپ نیست.
ببین این نادرجون چه اسباب بازیهای بزرگی داشته
از این اسباب بازیهاش خوشم نیومد.خیلی بدقواره ان
اینم مزار نادرشاه
چرا نادرشاه رو گذاشتن تو آکواریوم مگه ماهیه؟آخه چرا من باید اینجا بشینم؟
من وبابایی وعمارت نادرشاه
ویه عکس خانوادگی
1391/06/11
وداع ما با امام مهربانیها وحرکت به سوی شهرهای شمالی،واینجاهم شهر آشخانه واقامت شبانگاهی ما.
شاید بپرسید آشخانه کجاست؟
آشخانه شهری است در استان خراسان شمالی.
این شهر مرکزشهرستان ومانه وسملقان است و در ۴۵ کیلومتری غرب بجنورد قرار گرفتهاست. شهر آشخانه در سال ۱۳۸۵، تعداد ۱۸٫۷۸۴ نفر جمعیت داشتهاست.
شهر آشخانه نخستین شهر ورودی استان خراسان شمالی از سمت استانهای شمالی ایران است. این شهر با احداث یک پل به دو قسمت تقسیم شدهاست و در حاشیه جاده آسیایی قرار دارد که حدود ۱۲۰ کیلومتر این جاده ترانزیتی از محدوده شهرستان مانه و سملقان میگذرد ساخت پل ورودی غیرهمسطح در ورودی این شهر باعث عبور سریع زائران مشهد از این جاده و عدم توقف آنها در آشخانه و در نتیجه انزوای این شهر شدهاست.
این شهر از منابع آب خوبی برخوردار است که ازکوههای آلاداغ سرچشمه میگیرد و به همین خاطر کشاورزی و دامپروری در پیرامون آن رواج دارد. زبان گفتاری بیشتر ساکنان آشخانه ترکی و کرمانجی است.
جمعیت این شهر که در اوایل انقلاب ۵۷ حدود ۶ هزار نفر بود در سال ۱۳۸۴ به ۲۰ هزار نفر رسید. سرعت مهاجرت به این شهر باعث ایجاد پدیده حاشیهنشینی شدهاست.
این شهر همچنین دارای دانشگاهی به نام دانشگاه آزاد اسلامی مانه وسملقان است.
عمه آریسا جون از اهالی همون نزدیکیهاهستن(کرمانج) ولطف کردن وبهمون راجع به نامگذاری آشخانه تو ضیحات جالبی دادن وگفتن که:
در گذشته ها آشخانه پر از آسیاب بوده وبهش میگفتن آسیاب خانه واز اونجایی که آسیاب در زمان کردی مترادف با کلمه آش هستش اسم این منطقه از آسیاب خانه به نام کردی آشخانه تغییر کرده وعلت این تغییر نام از فارسی به کردی چی بوده الله اعلـــــــــــــــــــــــــــــــم
ممنون دوست خوبم بابت اطلاعات خوب ومفیدت
اینم من ومامانی همکارم که توی محوطه مشغول ماسه بازی شدیم.
شیرجه درماسه ها
وای دستها ولباسهامو ببین...............هِی وایِ من
1391/06/12
اینجا،ایران-استان گلستان وجنگل زیبا وسرسبز گلستان
قصداز سکنی:لذت از طبیعت ومیل صبحانه
اینجاهم استان گلستان وجنگل بکروخرم ناهارخوران
وحالا براتون بگم که چرا اسم این قسمت از طبیعت شده ناهارخوران:
ما قصد داشتیم که امشب رو مهمون ساری وسارویهای عزیز باشیم که به علت ازدحام مسافر موفق نشدیم مکانی رو پیدا کنیم وراهی قایمشهر شدیم وبه استراحت پرداختیم.
من وماهیهای زیبا درحصاری به نام آکواریوم
واینجا صبحگاه روز1391/06/13
شهرزیبا وخوش هوای بابلسر
درست بعد از خداحافظی ما با مشهد هوا ابری شد وهواشناسی از بارش بارون درشهرهای شمالی وتهران خبر داد.اولش ماکمی ناراحت شدیم ولی بعد از اتمام سفرمون دربابلسر به این نتیجه رسیدیم که هوا عالی بود و از این بهتر نمیشد .نه تنها خبری از رطوبت وشرجی نبود بلکه بسیار هوای سبک ودلنشینی بود.
من بعد از ورود به محوطه ودیدن بچه هایی که مشغول توپ بازی بودن بی تعارف وارد بازیشون شدم والحق والانصاف که اوناهم بینهایت مهربون بودن واز بازی دست کشیدن ومن رو به شوت زدن دعوت کردن وکلی با هام بازی کردن.درود بر بزرگمردان کوچک مشهدی
ساحل زیبای بابلسرومن در این اندیشه که دستهامو بزنم به شنها ومثل مامان بازی کنم یا نه؟
این کوچولو مهمان ناخوانده وبی تعارفیه که اومد جلو ومشغول بازی با من شد.
به به چه لذتی داره شن بازی
یک عاشقانه رویایی وآرام
ویک محمدرهام که سخت مشغول بازیه
اگه گفتین این که من سوارش شدم چیه؟
میدونم اسمش اَسِ(اسب) ولی من 90درصد مواقع بهش میگم پیتی(پیشی)
وبعد ازتعویض لباسهای قبلیم که از رطوبت بالای شنها در اثر بارندگی شدید خیس شده بودن به ادامه بازیم مشغول شدم.
همشم میگفتم:دَ.اَه......اَه
پااَه...اَه
ولی جذابیت بازی باعث شده بود وسواسمو فراموش کنم.
ومن خیره به دوردستها
من وپدرجون مهربونم که حسابی با هام بازی کرد.
ومن در این فکر که وقتی بزرگ شدم چگونه این همه عشق ومحبت را جبران کنم.
1391/06/14
بین خودمون بمونه من ازموج دریا میترسم.دیروز با مامانی رفتیم وپا به آب زدیم ولی وقتی بر اثر جزر شنهای زیر پام خالی شد خیلی ترسیدم واز اون لحظه به بعد به شکلی که توی این عکس مشخصه از دست موجها فرار میکردم وتا خودمو توی بغل مامانم نمی انداختم فرار برقرار بود.آخه من هنوز خیلی کوشمولوام ونمیتونم علت علمی این جریانها رو درک کنم.
یعنی واقعا"خاله ودایی وعمو از این موجها نمیترسن؟؟؟؟؟
ویک عکس دیگه از من وهمکار عزیز
خاله سارا وعمو تمیز ومرتب نشسته بودن کنارهم وصحبت میکردن که من یه مشت شن برداشتم ودوان دوانم رفتم وپاشیدم روی خاله .نمیدونم چرا همه به این کارمن خندیدن؟؟من کلی زحمت کشیدم تا ازبین خانواده رد بشم وبه خاله برسم وباهاش شوخی کنم .کجای این تلاش عاشقانه خنده داشت من که نفهمیدم وازهمه مهمتر نفهمیدم چرا خاله بعد از این حرکت من پرید بالا وخودشو تکوند وگفت قشنگ خاله چرا شنها رو ریختی تو جونم؟؟؟؟؟؟؟
ومن تا خاله تمیز میشد ومینشست مجدادا"باهاش شوخی میکردم وبه جهیدن خاله وعمومیخندیدم.
من اینجا خیلی خسته بودم ونشستم ودرانتظارم تا مامانی عکاس بیاد وبغلم کنه.مامان عاشق این عکسمه ومیگه با چه اخمی منتظرمی جوجه پرطلای من.
من وهنر دست یک جوون خلاق وهنرمند.
اینجاست که جاداره بگیم:هنرنزد ایرانیان است وبس
دیروز فقط خاله وعمو ودایی اب بازی کردن وقرارشد سری بعد که اومدیم دریا من ومامان وپدرجون هم بریم بازی.که متاسفانه پدرجونم به دلیل اینکه زیاد زیر بارون مونده بود کمی حال ندارشده بود وبا ما نیومد وجای خودش ومهربونیهاش وعشقی که به من داره خالی بود ومن ومامانی با هم رفتیم آب بازی وکلی جاشو خالی کردیم والبته خاله وعمو هم تنهامون نذاشتن.
علت گل آلود بودن آب دریا اینه که هوا بادی وبارونی بود وبه اصطلاح دریا طوفانی بود.
واینم تصاویری از آب بازی من ومامان سمانه
چون من از خالی شدن شنها از زیر پام میترسیدم با مامانی میگفتیم:
1............2...........3
ومینشستیم توی آب ومن از بغل مامانی پایین نمیومدم.وهمین مسئله باعث شد که من سردم بشه ولی اگه توی اب میموندم سردم نمیشد.
یه موج قدرتموند اومد واز روی کله من رد شدومن رو خیس خالی کرد.
پیش به سوی مامی جون مهربون وتعویض لباس
لباسهامو که عوض کردم مامانم منو پیچوند لای پتو وداد به بابایی ومن درحال نگریستن به افقهای دور
اینجاهم خسته از یک آب بازی جانانه توی ساحل لالا کردم.
راستی میدونید من اگه ازم بپرسن،محمدرهام تو لالا نداری چی میگم؟
با اقتدار ومردونه میگم:نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
حتی اگه ازخواب درحال بیهوش شدن باشمم همین جوابو میدم.انصافا"حیف نیست آدم از وقت بازیگوشی بزنه وبره بخوابه؟
رفتیم منزل ومن همچنان خواب بودم ومامانی به زور من رو بیدار کردوبردحمام تا پوستم صدمه نبینه وبعدش همگی والبته به همراه پدرجون گل راهی رودخانه بابلسر شدیم که بریم وقایق پایی سوارشیم که متاسفانه به دلیل جریان شدید آب قایق سواری ممنوع بود وما رفتیم به ساحل تا ازوجود دریا لذت ببریم.
وقتی داشتیم از لحظات زیبای غروب عکس میگرفتیم ولذت میبردیم .مامانم نظرش به یک پسربچه هنرمند جلب شدووقتی داشت با عشق به خودش واثریکه خلق کرده بودنگاه میکرد یک مرتبه متوجه شباهت این پسربچه با جعفر (یکی از بزرگمردان کوچک مشهدی که با من توپ بازی کرده بود)شد وبرای اطمینان صداش کرد وجعفر سرش رو بالا آورد وفورا"سلام کرد وسراغ من رو ازمامانم گرفت.مامانی از بابایی خواست که من رو بذاره تو بغل آقا جعفر وعکس یاد گاری بگیریم باشد که دربزرگسالی هم همدیگه رو ببینیم.مامانی میگه پسرخوشگلم برای همینه که میگن کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه.امیدوارم بازم تو زندگی پیش روت آقا جعفر وداداش گلش امیرحسین رو ببینی .
اینجا هم مامانی میخواست من رو از هنر آفرینی دوستم دور کنه ولی جعفرجون که خیلی مهربون وبا حوصله بود نمیذاشت ومیگفت: خاله خراب نمیکنه خودش بلده درست کنه وبا عشق به من یاد داد که جای انگشتهام روازروی بدن تمساح پاک کنم تاخیال مامانمم راحت بشه واجازه بده من پیش دوستم بمونم.جعفرجونم همیشه سلامت وموفق باشی و لطفا"قول بده در هر زیارتت سلام مارو به امام رضا برسونی .
یک پدر ونینی آکروبات کار
من ودایی در غروبی زیبا ودریایی
بعد از فعالیت شدید در خراب وسپس مرمت تمساحهای شنی،پاپکورن خیلیییییییی میچسبه.
وآغاز رقص وپایکوبی من به اصرار مامی جون
یادش بخیر وخوشی .فرخنده شبی بود که گذشت خدا بازم تعطیلات قسمت کنه بریم مسافرت.این مسافرت به لطف تعطیلی تهران برای اجلاس غیر متعهدها رقم خورد.
1391/06/15
امروز تولد 19ماهگی من وآخرین روز مسافرتمونه.من ومامانی بابت نوزدهمین ماهگردمن شادیم ولی دلمون گرفته که مسافرتمون داره به پایان میرسه وبعد ازهشت روز با هم بودن باید از مامی وپدرجون مهربون ودایی قلقلی وخاله دادا وعمو جدا بشیم.
اینجا مرکز پرورش ماهی قزل آلا وسالمون بود که من به تک تکشون اشاره میکردم ومیگفتم:مایی
بعد ازرسیدن به خونه من ومامانی با حال گرفته داشتیم رب انارسوغات شمال میخوردیم وبرای هم از خاطرات سفر میگفتیم ولی بابایی خوشحال وخندون به کاراش میرسید آخه بابایی برعکس من ومامانم اصلا"اهل گردش وسفر نیست وخونه رو از همه جا بیشتر دوست داره.
به امید سفرهای بعدی
ازمامان به محمدرهام گل:
عشق اهورایی من،پسررویایی من،نفسم ،عمرم،روحم 19ماهگیت مبارککککککککک الهی به هرچی که میخوای برسی ویک زندگی سرشار ازسلامت وموفقیت پیش روت باشه.دلت شاد ولبت خندون عزیزدلم.
19ماه عاشقانه درکنار تو گذشت
برایم همیشه بمان عزیزترین شکوفه زمستونی من.