نفس مامان ،محمدرهامنفس مامان ،محمدرهام، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

محمدرهام هستی مامان وبابا

اینجاکجاست؟ایناکه درآغوشم میکشن کی هستن؟چقدربعضی صداها برام آَشناست!!!

1391/6/2 1:42
نویسنده : مامان سمانه
3,200 بازدید
اشتراک گذاری

..به نام دوست که هرچه دارم از اوست

ساعت 16.40یه روز سرد زمستونی خدای مهربون یکی از فرشته هاشوبه سمانه وعلیرضا هدیه دادومحفل خونشون رو گرم ودل خودشون واطرافیانشون روشاد کرد.

..........اون فرشته من بودم.........

امروز15بهمن 1389ومن ومامان ازساعت11اومدیم بیمارستان اقبال

میگن مامانی حالش بدشده وزمان تولدمن نزدیکه {#emotions_dlg.e30}

بازم اون صدای آشنا رومی شنیدم که میگفت

پسرگلم لحظه موعود داره فرامیرسه امروز قراره همدیگه رو ببینیم وای چقدرواسه لحظه ای که میخوام درآغوش بگیرمت لحظه شماری میکنم.

پسرقشنگم فقط تالحظه ای که متولد میشی مواظب خودت باش بعدش خودم جونمو فدات میکنم.

فکرکنم مامانم وقتی این صحبتاروباهام میکرد حالش اصلا خوب نبود آخه لحن صداش باهمیشه فرق داشت مدام هم ازم میخواست که برای سلامتی خودم وافزایش صبروتحمل خودش دعاکنمتازه ازم خواست واسه جورشدن معامله خونمونم دعاکنم اخه امروز صبح توی بنگاه شوندی قرار داشتن بابام نمیخواست بره ولی مامانی به زور فرستادش باپدرجون برن بنگاه میدونم الان دل باباوپدرجونم اینجاست ولی باید میرفتن چون خوب نیست آدما بدقولی کنن.

الان دیگه میدونم چه خبره قراره ازفرشته های آسمون جداشم وتبدیل شم به یه فرشته روی زمین.{#emotions_dlg.e1}

وای مامانی بااون اوضاع بدش داره برام اون شعر همیشگی رومیخونه

پسرمن

تاج سرمن

اون گلی که میشینه روی سرمن

عزیزمن

جیگرمن

محمدمن

آقارهام من

نفس من

..............................

خلاصه چندساعتی گذشت وهمون لحظه ای که مامان سمانه میگفت فرارسید

وای خدای من اینجا کجاست؟چقدر سرده !!!!این پرستارادارن چه بلایی سرمن میارن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گذاشتنم روی سینه مامانی از صدای قلبش شناختمش سریع نگاش کردم ببینم چه شکلیه مامانم اونم سریع بوسم کردوگفت

سلام مامانی خوش اومدی پسرقشنگم وکلی باهم ارتباط عاطفی برقرارکردیم بعدشم پرستارا منوبردن قدووزن واستحمام ولباس تنم کردن تا سریع از بخش نوزادان ببرنم پیش مامان وباباومامی جون وپدرجون

اینم عکسی که به محض رفتن پیششون ازم گرفتن.

ساعت20.01روز1389/11/15

خانوم ناظمی همون مامایی که به مامانم در تولدم خیلی کمک کرده بود اومد به مامانی گفت قدپسرت51ووزنش3.430بوده،مامانی هم کلی قربون صدقم رفتقلب

مامانم خانوم ناظمی رو خیلی دعامیکنه وهمش میگه کلی ماساژش داده وروشهای طبیعی ترشح هورمون مورفین روبهش یادداده مامانم خیلیییییییییییی به یادمحبتهاشه اسم دکترمم خانوم لادن رحیمی زارچی بودکه قدمهای منوبه این دنیا باز کرد.دست همشون درد نکنه بوس بوس.

 داشت لحظه ای که منتظرش بودم فرامیرسیدرفتن به خونه ودیدن خاله ساراکه صداشوزیادشنیده بودم تقریبا هرروز باهام صحبت میکردوحتما این جمله رومیگفت :نی نی صدای منو میشنوی من خالتم!!!!!!!!!!ودیدن دایی محمدقاسمم که شنیدم خیلی دوستم داره ولییییییییییییییییییییییییییی به من اجازه مرخصی ندادن وگفتن که من زردی دارم ازنظر علمی میگفتن بیلوروبین خونم11است وباید2روز توبیمارستان بدون مامانم بمونم مامان سمانه هم فقط گریه میکردوزنگ میزد از دکترای مختلف نظر سنجی میکردهمه گفتن چیزی نیست میتونی توخونه مراقبش باشی خلاصه مامانو بابا امضادادن ورفتیم خونه هوراااااااااااااااااااااااااتشویق

سرراه مامانم آدرسی دادبه پدرجونم تااونجا بریم وبابایی برام دستگاه اجاره کنه بعدشم رفتیم خونه وبااستقبال گرم خاله ودایی مواجه شدیم.

من اصلااین دستگاهرودوست نداشتم ودایما"توش گریه کردم تاساعت 2شب برای معاینه ومشورت بادکتر بردنم بیمارستان کودکان فهمیده واونجاازم آزمایش گرفتن وگفتن بیلوروبینم شده14.9وباید24ساعت توی دستگاهی که اسمش سفینه بود بستری بشم مامانم هم اجبارا"قبول کردومن ومامانی موندگار شدیم وباباوپدرجون رفتن خونه تا برای مامان خوراکی ووسایل شخصی بیارن درضمن مامی بنده خدا اینقدر توبیمارستان اقبال خسته شده بود که آمدن مارو هم متوجه نشده بود که ای کاش بیدار بودومانع رفتن ما میشدواینگونه

روزگارسخت من و مامان آغاز شد...........

مامانم همیشه میگه خداکنه هیچ بچه ای کارش به بیمارستان نکشه،جای خیلی بدی بود یه بیمارستان کثیف بارییس نالایق وبداخلاقی که واقعا خودش روخدای اونجا میدونه من فقط صدای گریه ها ونفرینای مامانم یادمه ولی مامانی خیلی عذاب کشید وهرگز از بلاهایی که توی اون روزاسرش اومد برای هیچ کس تعریف نکرد حتی بابایی..............

فقط جاهای خوبشوبرام تعریف کرداونم این بود که هرشب بابایی وپدرجون ومامی جون وخاله سارا میومدن بیمارستان ملاقات مامانو براش کلی کباب ونوشیدنی وخوراکیهای خوشمزه میاوردنچشمکومامانی از این همه زحمت ومهربونی پدرجون ومامی جون واینکه چقدر هوامون رو دارن خیلی شرمنده بود

باباعلیرضاخیلی نگران من ومامان بود دایم از مامان میخواست یه کمی به خودشم فکرکنه ومراقب جسم وروح خودشم باشه،اونا به خاطرمن توآغوش هم کلی گریه میکردن،خوش به حال من چقدرهمه دوستم دارنفرشتهولی ناراحتم که اشک مامان وباباومامی جونودرآوردم.گریه

نمیدونم چرا خانواده بابایی دیدن مامانم نیومدن آخه مامان سمانه وباباعلیرضاواقعا"به حمایتهاومحبتهای اونا احتیاج داشتن!!!!!!!!!!!حتی بهشون تعارف هم نکردن که ...................

یک هفته تمام بازجرومصیبت گذشت ومامان وقتی با دکتر صالحی صحبت کردتااز وضعیت آلوده بخش نوزادان شکایت کنه وبپرسه که چرازردی من پایین نمیادوبگه که دکتر دانشمند تایم عمر مهتابیهای دستگاه پسرمن گذشته بابرخوردوحشتناک دکترمواجه شدوتصمیم به رضایت وترخیص من گرفت.

صبح روز جمعه22بهمن 1389مامجددا"راهی منزل پدرجون شدیم ولی مامان سمانه همچنان گریان ومضطربه ای کاش توان صحبت داشتم ومیگفتم مامان خوبم من حالم خوبه یادته مشاوربیمارستان بهت چی گفت؟زردی یه امر شایع نوزاداست وزردی من نسبت به وزنم اصلا نگران کننده نیست.آروم باش مامان مهربونم من به آرامشت نیاز دارم من کاملا خوبم حالا بخند،بخنددیگه مامان جونملبخند

رفتیم خونه مامی جون به من رسیدومامان سمانه بعدازیک هفته خوابیدخاله ساراهم خونه تزیین کردوکیک خریدتابرام تولد بگیره همه شادشادن هوراااااااااااا

مامان سمانه سخت مریضه وپدرجون بهش سرم وصل کرده ،درسته مامانی به کسی نگفتی چرامریض شدی ولی من از پرستارا شنیدم که به خاطرمن چه فداکاریهایی کردی ومیدونم چراالان حالت انقدر بده ولی مطمئن باش من پسر قدرشناسیم ودوست دارم مامانننننننننننننننننننننننننننننننننننننن

اینم عکس کیک تولدمکیک تولدم

وازاون روز پدرجون باخریدونصب نورآبی بالای سرم ومامی جون با دادن داروهای گیاهی درمان من رو شروع کردن.خدایی پدرجون به این ماهی ومهربونی کی داره؟امیدوارم بتونم در آینده ذره ای از محبتهاش رو جبران کنم

بابا وپدرجون خیلی دنبال بیدخشت گشتن ولی گویا توی تهران این داروی گیاهی وجود نداره ومامان سمانه وقتی من یکماهه شده بودم وهنوز کمی زرد بودم به فریده جون(دخترخاله مامی جون) اس ام اس داد وازش خواست که اگر براشون مقدور بود برامون تهیه وارسال کنن وفریده جون وخاله زهرا(خاله مامی جونم)سریعا بیدخشت کاملا"مرغوب وتازه برامون خریدن وفرستادن ومن با خوردن چند بار ازاین داروی معجزه گر کاملا"خوب شدم وجا داره بگم که ازشون یک دنیا ممنونیم ومن ومامان وبابام هرگز این محبت بیکرانشون رو فراموش نمیکنیم وبراشون از خدای بزرگ بهترینها رو خواهانیم.

من بهبودم رو مدیون پدرجون ومامی جون وخاله زهرا وفریده جونم ودستان همشون رو میبوســـــــــــــم.

زردی

 راستی نورآبیم بهم میاداعینکفقط دایم چشمامومیبندن یاوقتی خوابم برام روشنش میکنن میگن چشمو اذیت میکنه.یه بوس محکم برای مامی فداکاروخاله مهربونم که تاصبح به خاطرمن چشماشون اذیت میشد.قلب

نورآبی

 

 خداروشکردرمان مامی وپدرجون بهتراز پزشکا جواب دادو حالم داره بهتر میشه ببینید

نینی

 هویت من ثبت میشود

دردهمین روز زندگی زمینی هویت من در سندی به نام شناسنامه وبا نام زیبای محمدرهام ثبت شد.

داستان نامگذاری...............

قبل ازتولدمن مامان وبابا تصمیم داشتن اگه دختر شدم اسممو رومیناواگه پسر شدم اسممو رهام بذارن تا اینکه مامانی خوابی دیدوتصمیم گرفتن نام زیبای پیامبر رو هم به اسمم اضافه کنن ومن محمد رهام نامیده شدم.

 من 15روزه شدم...............

مامی جون توآشپزخونه داره زحمت میکشه وغذا میپزه مامانم میگه بابابزرگش وخاله وداییهاش به همراه خانواده هاشون دارم میان دیدن من،من چه آدم مهمی هستم!!

همراهشون یه پسرخوشگلم بود به اسم امیرحسین که دقیقا"یک ماه و13روز ازمن بزرگتربودکه میشدپسردایی مامانم،ومن نه خودم خوابیدم نه باگریه هام گذاشتم اون بخوابه.من گناهی نداشتم تاحالا این همه جمعیت یه جا ندیده بودم به قول بزرگترها خدازیادشون کنه.........2نینی

 

 خوش به حال امیرحسین چقدربزرگ شده یعنی منم توپولی میشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 من20روزه شدم................

در20روزگی برای اولین بار دریک جشن مهم شرکت کردمکه جشن بله برون دخترخاله وپسرخاته مامانم بود.

21روزگی من واسباب کشی خونمون

6اسفند1389برای دومین بار وآخرین بار به اولین منزل عشق مامان وبابا رفتم تا مثل یک مرد به کار کارگران باربری نظارت کنم.

اولین بارچندروز پیش به همراه مامی وپدرجون وخاله اومده بودم تا به مامان وبابا کمک کنن تا مابقی وسایلشونو بسته بندی کنن.

من24روزه شدم....................

یک دختر ناز به نام هدیه ومامانش اومدن دیدن من که عمه ودختر عمه من بودن.

من25روزه شدم...................

10اسفند1389ودرسن25روزگی اولین عروسی زندگی زمینی روتجربه کردم وآقامجیدرنجبروزهراخانم آذریون عروس وداماد اون شب بودن.هوراااااااااااااااا

من39روزه شدم..................

درروز24اسفند1389کهاخرین سه شنبه این سال بود من درسن39روزگی اولین چهارشنبه سوری عمرم رو تجربه کردم والبته من ومامان ازیک مهمونی چندروزه از خونه امیرحسین اینا تازه برگشتیم ومن دراین روز اولین حساسیت زندگیم رو هم تجربه کردم که تقصیر بوی رنگ خونمون بود.

من 40روزه شدم..........

رسمه که دراین روز نی نی ها وماماناشون برن حمام ولی من ومامانی به دلیل اینکه عمه فریدم وبابابزرگ ومامانبزرگم اومدن دیدن من این رسمو به فردا انتقال دادیم آخه باید میرفتیم خونه پدر جون تا مامی جون منو ببره حمام.

 

بد نوشت:عمه معصومه کم لطف ونامهربونم هرگز برای دین میوه دل برادرش به خونه ما نیومد.

............پایان سال1389............

 


 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

Elam
14 تیر 91 0:10
عزيزم چه معصوم لالا كرده، اميدوارم زير سايه مامان و بابا يه عمر زندگى كنه
مامان محمد و ساقی
1 آبان 91 0:53
وای سمانه جون چه پستی گذاشتی اینجا.منم بی خبر.چه عذابی کشیدی تو بیمارستان.ولی ایول خوشم اومد که یه زایمان طبیعی داشتی کل این پست رو خوندم.از اونجایی که خیلی خوب مینویسی به دل آدم میشینه. این جوجو هم داستانی داشت برای خودشا.