سفر به قریه سپهسالار
سلام ودرود فراوان
1391/04/27
ما با ماشین پدر جون (به علت مصرف کمتر آلاینده سربی ولذت از وجود پدرجون ومامی جون ودایی جون) راهی روستای سپهسالار شدیم ومن توی ماشین خواب بودم که ناگهان از صدای خنده وصحبت خانواده بیدار شدم ودیدم ای دل غافل همه دارن از سد لذت میبرن ومن تنهایی توی ماشین خوابیدم .ولی چون همه حواسشون به من بود سریع متوجه بیداریم شدن واومدن پیشم.مامانی من رو بغل کرد وگفت :پسرم سد یه جای گود بزرگیه شبیه یه وان خیلی بزرگ توی دل کوه که آب باران وابهای سطحی توی اون جمع میشه وبعد از یک سری مراحل میاد توی لوله کشی شهری وبعدش خونه های شهرمون .تا من وتو وبقیه بچه ها بتونن بنوشن وآب بازی کنن.خلاصه ناز دونه ی من اینجا سد امیر کبیر است.
مامان نوشت:الهی قربون اون دستای کوچولوت برم فرشته ی مهربونی من.
بعد از رسیدن به سپهسالار بارون شدیدی باریدن گرفت ومامانم بهم گفت:
عزیز مادر ،فرشته ی خوش قدمم،آسمون این دِه به خاطر وجود تو که اولین باره اومدی اینجا داره همه جا رو آب پاشی میکنه.
من هم از این بارندگی استفاده کردم ودر سوییتی که اجاره کرده بودیم عبادت کردم.مدل جدید سجود من به درگاه ایزد منان.
بعد از مدتی صبر وتحمل باران قطع شد که کاملا"مشخص بود موقتیه وما راهیِ کوه سرخ شدیم تا امامزاده ابراهیم رو زیارت کنیم.
پله های مسیر امامزاده
من ومهربان دایی
تکیه بر منبر بزرگان
من کلی از محیط امامزاده وآرامش لذت بردم ویه عالمه بدو بدو بازی کردم.
وبازهم به خاطر وجود من که مسافر کوچولوی این امامزاده هستم.امامزاده در حال غبار روبی بود.
لطفا"به ادامه مطلب بروید.
وبازهم شروع بارندگی در مسیر برگشت از امامزاده
چه دلچسب است لباس گرم پوشیدن در اواخر اولین ماه تابستان.
در راستای استقلال در کوه نوردی نزدیک بود سقوط کنم.
دوستان گل این عکس نمایشیه فکر نکنید واقعیه وما چه پدر ومادر دل سفتی!!!!!!!!
مامان نوشت:
من فدای تو ودستان بلورین ودوچشمان سیاهت.
اینجا داشتم از مامانم میخواستم تا در این لذت باما شریک بشه.
1391/04/28
من از دایی جون بازیِ پرتاب سنگ در آب یاد گرفتم.
قطرات زیبای آب رو ببینید!!!!!!!!بر اثر پرتاب سنگهای من دارن توی هوا میرقصن
تکیه بر شانه های مهربان پدر.......با تو به عرش میروم بابایی.
ومن متعجب از این تغییر ناگهانی در لباس پوشیدن وسرمای هوا
1391/04/29پنجشنبه
وباز هم آب بازی
ووداع من ومامی جون مهربون با رودخانه وآب بازی.
در مسیر بازگشت به روستای آیگان رفتیم وامامزاده ها هارون وهاشم را زیارت کردیم .وکم کم هوا رو به گرمی رفت ومنم کم کم لخت شدم.
تعبیر مامانی برای این عکس:
بزرگ مرد کوچک ،تنها درجاده ی خاکی زندگی.
ونظاره به مسیر پیش رو.
وبرای اولین بار آلبالو چیدم.
پیش به سوی شهر شلوغ وآلوده خودمان
درمسیر بازگشت در پارک جنگلی جهان نما ناهار خوردیم.که این پارکم جزءکشفیات بابابزرگ جون ِمامان سمانه است .البته در زمانهای بسیار دور که در نزدیکی این پارک شهرکی وخانه ای وجود نداشت.
ما این پارک رو به اسم غلامعلی میشناسیم چون موسسش آقای مهندس غلامعلی بنان است.
من بعد از یک استراحت کوتاه در ماشین وشارژشدن توسط مامانی کلی توی پارک دویدم وبازی کردم.
به قول بابایی از کجا به کجا اومدیم؟؟؟؟اوه اوه خیلی گرمه من همش بهونه میگرفتم وعرق میریختم ومامانی میگفت:
دیگه چیکار کنم نازدونه ام از این بیشتر که نمیتونم لختت کنم .
مامانبزرگ مامان سمانه برام یه میوه کاج که هنوز کال بود پیدا کردو من ازش به عنوان توپ استفاده کردم.
کمی اندیشه
وشروع دویدن
وشروع گل بازی .
چه کیفی داره............به به ...........مامان سمانه فقط زیر چشمی نگام میکنه جرات نداره چیزی بگه چون همه بهش گفتن بذار بچه کیف کنه بعد ببرش بشورش.آبِ گرمم که هست.
وای دستهام رو ببینید!!!!!!!!!
یکی کمکم کنه بشورمشون
دایی ببین
دَ.................>یعنی دست
باید خودم دست به کارشم این مامانم که فقط بلده از من عکس بگیره.
خیلییییییییی سنگینه.
دایی جون چطوری این رو به افتخار من از ماشین تا اینجا آوردی؟؟؟؟؟
دستمو بکنم توش بیشتر تمیز میشه!!!!!!
حیف شد که دستم از اینجا رد نشد.اینهاهمش علایم بزرگ شدنمه.
مامان نوشت:
عزیزکم،من از شادی تو شادم ولی نگران بودم که از این آلودگیها بیمار نشی که شکر خدا ،فرشته ها مواظبتت کردن دلبرکم.
عسلکم ببخشید این پست طولانی شد این عکسها گلچینی از صدها یادگاری زیبایی است که از تو بر صفحه دیجیتال نقش بسته.
سلامت وشاد باشی قلب طپنده زندگیم.