جشنواره غنچه های شهر
1391/07/19چهارشنبه
سومین جشنواره غنچه های شهر توی برج میلاد برپا شد ومن ومامانی چهارشنبه برای بازدید رفتیم وجای شما خالی خیلیییییییییییییییییییییییی بهمون خوش گذشت .خاله هانیه وعسل جونم(دوست بهمنی من) اونجا بودن وما با دیدنشون خیلی خوشحال شدیم.
اول از همه رفتم ماسه بازی ویاد خاطرات شمال افتادم .
من حسابی کیف کردم ومامانم هم راجع به بازی وخلاقیت با خانومی که مسئول غرفه بود صحبت کردن واون خانوم خیلی قشنگ برای مامانم توضیح میداد ووقتی دید مامان هم در این زمینه ها مطالعات واطلاعات داره خیلی خوشحال شد ومامانی رو تحسین کرد.
مامان میخواست برام ماسه وزیر انداز بخره ولی به این نتیجه رسید که هنوز کمی برای من زوده واحتمال داره ماسه ها رو بخورم ولی بهم قول داد سال دیگه حتما"برام تهیه کنه.
اینم چند تا عکس از ماسه بازی غنچه زمستونی مامان سمانه وبابا علیرضا
از خاله مرضیه جون(مامان محمدمهدی)که به مامانم گفته بود فضا برای ماسه بازی محیاست بسیار ممنونم چون مامانم برام دمپایی برداشت تا کفشها وجورابام کثیف نشن.
بعد از اتمام بازی مامان سمانه من رو شست وتر وتمیز به ادامه گشت وگذارمون پرداختیم.
اینجا اتاق مادر وکودکه که به لطف شهرداری تهران برقرار شده بود ویه اتاق مجهز برای استراحت مامانا وکودکان بود که طرح بسیار خوبی بود چون واقعا"مامانها رو از دغدغه این که بچه رو کجا شیر بدم یا تعویضش کنم نجات میداد.مسئول غرفه میگفت قراره این طرح توی همه پایانه ها اجرا بشه .ممنون از شهرداری تهران
اینم تخت پارک داخل اتاق
من وآدرین کوچولو
من توی اتاق مادر وکودک باعث شادی مضاعف مامانم شدم میدونید چرا؟؟؟؟؟؟
چون از صبح هیچی نخورده بودم ولی دست رد به پیشنهاد ناهار از سمت مامانم نزدم ومامانم رو در حد تیم ملی شاد کردم.
من عاشق استخر توپ شدم ودوبار مامانم رو به جایی که استخر بود کشوندم .
میایستادم ومیگفتم :
اِک...............دووووووووو
ومیپریدم توی توپها ومامانم با وجود تمام نگرانیش از اینکه زیر دست وپای بچه های بزرگتر له نشم با دیدن شادی من دلش ضعف می رفت برام وکلی قربون صدقه ام میرفت.
شیرجه توی توپها
از پشت توری با مامانم دالی بازی میکردم.
برای سری دوم که رفتم بازی خیلی شلوغ شده بود ونوبتی بود بعد از اینکه نوبتم شد دیگه حاضر نبودم بیام بیرون تا خانوم مسئول بغلم کرد وداد به مامانم.منم متعجب به مامانم نگاه میکردم که چرا این خانومه داره من رو بغل میکنه!!!!
من وعسل جون در حال الکلنگ سواری
ومن خوشحال از اینکه چشم ماهی رو پیدا کرده بودم ،میخندیدم ومیگفتم:
شِش..........مایی(چشم ماهی)
بعد رفتم توی این غرفه نقاشی کشیدم وبادکنکی با تبلیغ مترو جایزه گرفتم.
اندکی به مامان در خوردن خوراکی غیر مجاز کمک کردم.
بعد رفتم واز این جک وجونورهای بادی سوار شدم.
وچون خیلی لذت برده بودم ودوست نداشتم ازشون پیاده شم مامانم یه دونه عین همونی که سوارش هستم رو برام خرید.
اگه گفتین افق نگاه من به کجا میرسه؟؟؟؟؟؟؟؟
میدونم حدسش براتون سخته ،داشتم این عروسکهای بزرگ رو که شعر وترانه میخوندن تماشا میکردم.
بعد رفتم به تماشای نمایشی که مربوط میشد به طلای سیاه(زباله)
در اوج خستگی ودر حال تماشای نمایش هم بادکنکم رو رها نکردم.
واز طبقه چهارم برج به تماشای شهرم پرداختم.
اینجا یه کلبه کودکه که نینیهای بزرگتر قلدری میکردن ومن رو توش راه نمیدادن ومن به زور رفتم تو ویه دور زدم واومدم بیرون.
لپ چپم رو چندوقتیه یه پشه ناقلا خورده وجای نیشش هنوز روی صورتم مشخصه
در حال مطالعه کاتالوگی که به شکل اتوبوسه
یه ماشین خوشگل ساختم
پیش به سوی بابایی که اومده دنبالمون تا بریم به خونه مهرمون.
علاوه بر اون گاو جهنده مامانم ایناروهم برام خرید واینا همون هدایایی بودن که قراربود از یه مکان سورپرایز به مناسبت 20ماهگی وروز کودک برام خریده بشن.از بابا ومامان مهربونم ممنونم که من رو به جشنواره بردن ویه عالمه هدایای خوجل وموجل برام خریدن.بووووووووووس
تا خاطره ای دیگر خدا یار ونگهدارتون