دست دست دست عروسی خاله اس
١٣٩٠/٠٧/١٤
یک عکس زیبا ازخواب ناز درآخرین روز هفت ماهگی
1390/07/15
وزن من در پایان هشت ماهگی:10کیلوگرم
1390/07/16
دراولین روز ماه نهم زندگی زمینی به اولین مراسم جهازبرون که عروسش خاله سارا بود رفتم.
همش بادیدن خاله نازم دست میزدم وشاد بودم که ناگهان حالم بی دلیل بد شدوراهی بیمارستان کودکان شدم .دایما"گریه میکردم وبالا میآوردم وپاز معاینه تمام بدن وآزمایش ادرار دکتر به این نتیجه رسید که من کاملا سالمم وپساز چند ساعت تامل من ومامان وبابا دکتر از مامان وبابا خواست تا منوببرن خونه وهر دقیقه یک قاشق چایخوری بهم آ ب بدن تا مجبور نشن بهم سرم تزریق کنن.
ازحال خراب مامان وقلب نگران بابا که نگوونپرس،مامی وپدرجون و خاله وعمو مرتضی وهمه مهمونا نگرانم بودن.مامان که دیگه داشت غش میکرد ویاد خاطرات بد بیمارستان فهمیده (زردی)افتاده بود وبابایی همش دلداریش میدادونگران هردوی مابود.
خلاصه من سالم بودم ومعلوم نشد چه بلایی سرم اومده بود ولی هرکی میشنید میگفت که من چشم خورده بودم.
عجب چشم قدرتمندی بود که من توپولی وقوی هیکلو روانه بیمارستان کرد.
ویک دعا:
خدایی که ما فرشته هارو دوست داری کمک کن تا ما هیچ وقت راهی بیمارستان نشیم.آمین
پنجمین وششمین مروارید من:
خوب تنوع دیگه بسه ومن تصمیم دارم تابرای دندون خرگوشیهام کارت دعوت بفرستم.
مامانم بازم ناراحته چون تاریخ دندون پنجمم رو فراموش کرده ثبت کنه ولی در تاریخ1390/07/19دندون ششمم رو به دهانم دعوت کردم واونم دعوتمو قبول کرد.
حالا من یک پسر هشت ماهه وشش دندونه هستم.
١٣٩٠/٠٧/٢٢حنابندون خاله:
بعدازجریان جهازبرون تصمیم گرفتم که حنابندون وعروسی آقاباشم تا مراسمهای تنها خواهر مامانم بهش خوش بگذره والبته حنابندون تعجب میکردم که تمام نینی ها از صدای ارکسر وحشت داشتن ولی من که به این صداها عادت دارم آخه یکی دو ماهیه مامان سمانه منوتمرین داده تا ازاین صداها نترسم.
کلی خوش گذشت جای همتون خالی..............................
اینم یه عکس خندون مردونه از من وتنها دایی مهربونم
1390/07/24عروسی خاله:
من توی عروسی هم پسر خوبی بودم البته نیم ساعت،ومجدادا"نمیدونم چم شد که لحظهای آروم نشدم ودایم گریه کردم ونذاشتم مامان سمانه بنده خدا حتی فقط یک آهنگ برقصه ومتاسفانه عروسی تنها خواهرش در کمال شرمندگی کوفتش شد.
مامانی لطفا منوببخش
من به دلیل بیقراریهای زیاد از عروسی خاله فقط یه عکس دارم.چه بد!!!!!!!!!!!!!!!
اینم منو پدرجونم که اگه منوبغل نمیکرد ونمیبرد بیرون من از گریه بیهوش میشدم.
من توی مراسم پاتختی جبران کردم ویک پسر نمونه بودم.